سبحانی| یکی بود، یکی نبود؛ آن که بود، خدا بود و دگر هیچ نبود. در روزگاران قدیم، درست در نقطهای کوچک از دنیایی بزرگ، چشم کودکی به جهان گشوده شد که بعدها خود چشم جهانی را گشود؛ جهانی که سالها در تاثیر رفتار او و یاران همقطارش حیران بود.
نام آن کودک محمدرضاست، که، چون خواست پای بر سکوی پرتلاطم زندگی فرود آرد و قدم بر قاب خاطرات خانواده بگذارد، لکه سفید مهرخورده بر سینهاش از یک سو، و رایحه فراگیر نشسته بر تنش از سویی دیگر، احوالات مادر را آنچنان تغییر داد که گویی با همان نخستین نگاه، مادر در او چیزی فرادنیوی حس کرد و آنگاه بود که محمدرضا را خاصه دل خود دید.
هوش سرشار این بزرگمرد کوچک، که مادرش او را نابغهای میخواند، به گونهای بود که درسها را فشرده میخواند و دو سال تحصیلی را در سالی واحد خلاصه میکرد و نهایتا از نمره ۲۰ که نمره ثبت شدهای برای او بود، چیزی نمیکاست.
محمدرضا را از همان دوران کودکی با عطر دامان مادر آشنایی بود و لحظهای او را جز برای درس خواندن یا بازی کردن، از این پایتخت معنوی خانواده جدایی نبود؛ چراکه به لطف سختکوشیهای پدری دلسوز، مادرش توانسته بود همچنان خانهدار باقی بماند و تنها به تربیت فرزندان بیندیشد.
تمام آنچه که گفته شد، بهانهای بود برای یک سرآغاز تا بدانید که امروز اراده را بر آن راست کردهایم که همکلام با خانواده شهیدمحمدرضا خلیلزاده شویم.
در آغاز، سخن را با پدر خانواده آغاز کردیم که فردی کهنسال است و گاهگاه گلویش را بغض خاطرات عزیز میگیرد و صدا را با ظرافتی تمام صاف میکند تا توجه بیتوجه و نگاه بینگاه ماند.
چون که قصه آغاز کردیم، مادری مهربان را در برابر دیدهمان یافتیم که با حسی زیبا، خاطرات گذشته پسرش را چنین وصف میکند: در شب تولد، بدن محمدرضا عطری خاص داشت، بهطوریکه دوست نداشتم کسی او را حمام کند و این بو را از بین ببرد.
در سینهاش نیز لکهای بود سفید که برای من تفاوتی خاص را میان او و دیگران تداعی میکرد. محمدرضا بچهای سرشار از احساسات و عواطف بود که امکان نداشت با کسی بنشیند و سریع با او انس نگیرد. با مردم ارتباطی خوب و انسانی برقرار میکرد. او و برادرش محمدعلی از چنان نبوغ و ذکاوتی برخوردار بودند که همواره نمرههایشان کمتر از ۲۰ نبود.
پدر، این بزرگ محل، که سالها در رنج فراق نور دیدگان خود به انتظار وصال نشسته است، اوراق خاطرات کودکی محمدرضا را چنین ورق میزند: او را در خانه، مهرداد صدا میکردیم. مهرداد همچون برادر خود کودکی باهوش بود که درس خواندن را اولویت اول خود قرار میداد و کلاسهایش را به صورت جهشی میگذراند تا زودتر به دانشگاه رود.
در اینجاست که مادر محمدرضا رشته کلام را از خلیلا...، پدر او میگیرد و میگوید: روزی خلیلا... برای بچهها میکروسکوپی خرید و به آنها هدیه داد تا آنها را به درس تشویق کند، اما عواطف لبریز دو پسرم موجب شد تا آن میکروسکوپ سر از مدرسه دربیاورد و بچههای دیگر هم بتوانند از آن استفاده کنند.
وقتی صحبت به خاطرات جنگ میرسد، آقای دهقانی که پسرخاله و دوست صمیمی محمدرضا و محمدعلی در دوران کودکی و نوجوانی بوده است، در گوشهای از منزل خود را کمی جابهجا میکند و سپس با کلام شیرین و توأم با لبخند ما را به سالهای جنگ میبرد و اینچنین بر خوان خاطرات مینشاند: هنوز مدتی از کتک خوردن جانانه ما از هواداران شاه در راهپیماییهای انقلاب نگذشته بود که تب جنگ ما را در خود فروبرد و در اندیشه کماندو شدن راهی کوهمان کرد تا با کوهنوردی، بدنی ورزیده برای جنگ بسازیم. در آن برهه از زمان، عضو بسیج مسجد هم بودیم و از دورههای اسلحهشناسی و اسلامشناسی بیبهره نماندیم.
دهقانی که گویی لبخند، جزئی ازصورتش است و هرگز از او جدا نمیشود، ادامه میدهد: روز اعزام به جبهه، از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم، اما این خوشحالی دوامی نیاورد و کمی بعد یعنی درست در زمان گزینش رزمندگان جبهه، من و محمدعلی را فقط به خاطر چند سانت کوتاهتر بودن قدمان نسبت به محمدرضا، از صف اعزامیها جدا کردند... این شد که او بازی را برد و اتحاد سه تفنگدار هم به شکست انجامید!
مادر اینبار در وصف روحیه انساندوستی فرزندش میگوید: مهرداد، مخالف مادیگرایی بود و با آنکه سنی نداشت و کودکی بیشتر نبود، همواره از همنشینی با ثروتمندان امتناع میکرد. او خود را تنها به مستضعفان و نیازمندان جامعه نزدیک میکرد و دوست داشت از همکلامی و همراهی با ایشان لذت ببرد.
مادر شهید همچنین ادامه میدهد: یادم است سهشنبهای بود که خوشحال به خانه آمد و گفت کارم درست شد و قرار است تا عازم جبهه شوم. به او گفتم که پس درسهایت چه میشوند؟ در جوابم گفت: درسها را در جبهه میخوانم.
بعد به سراغ پدرش رفت و برای او نیز آهنگ سفر به زاهدان آغاز کرد. برای سفر از پدرش مبلغی پول درخواست کرد، که پدرش، چون میدانست مهرداد برای ثبتنام در جبهه این پول را میخواهد، به او نداد. مهرداد هم با پولِ رنگ کردن دیوارهای خانه همسایه، هزینه سفرش را جور کرد و راهی شد.
پدر که همچنان در این مجلس انس حضور دارد، چون گفتگو را در آغاز جادههای جبهه میبیند، میگوید: از محلهمان شهیدصالحیان و شهیدظهوریان با مهرداد در جنگ همرزم بودند.
محمدرضا چون سواد داشت، در روزهایی که عملیات نبود، وصیتنامه بچهها را مینوشت
مهرداد، چون سواد داشت، در روزهایی که عملیات نبود، وصیتنامه بچهها را مینوشت و در زمان عملیات هم کمک آر. پی. جی زن بود. دل این پسر تا آنجا صاف بود که حتی دیگر رزمندگان حاضر میشدند پشت سر او نماز بخوانند.
مادر این جوان دلاور، در بیان خاطرهای میگوید: روزی مهرداد برای مرخصی به مشهد آمد و در خانه خاطرات جبههاش را تعریف کرد؛ از سرمای استخوانسوز مناطق جنگی گفت و از غذاهایشان. وقتی حرفهایش را شنیدم با خود گفتم او دیگر این سختیها را چشیده و محال است دوباره به جبهه بازگردد. اما چند روز بعد به ما گفت دولت برای ما هزینه و روی همت ما حساب کرده است. پس درست نیست که اینجا بمانم...
حاج آقا خلیلزاده سررشته سخن را به دست میگیرد و میگوید: ۱۵ روز قبل از عملیات، به همراه ۴۰ نفر از مسجدیها برای دیدن رزمندگان راهی جبهه شدیم. پس از رسیدن به آنجا، شروع کردیم به دیدار بچههای جنگ و گرفتن عکس یادگاری با آنها. بعد به مشهد بازگشتیم و هنوز هفت روز بیشتر نگذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد...
یک شب خواب دیدم که از مسجد با بلندگو اعلام میکنند که هر کسی کتاب مقدسی دارد، آن را بیاورد و تحویل دهد. من هم کتابی را که از سیدالشهدا داشتم، به آنها تحویل دادم. همانجا ناگهان از خواب پریدم و دیدم که در خانه باز است و خلیلا... با کسی مشغول صحبت است.
دلشوره بر جانم نشست و بیتاب شدم. در خانه که بسته شد، از او خواستم بگوید ماجرا از چه قرار بوده است، اما او تنها سکوت کرد و هیچ نگفت. باز به او اصرار کردم که بگوید ماجرا چیست و باز او هیچ نگفت.
پرسشهای من و سکوتهای او آنقدر ادامه پیدا کرد که در نهایت گفت: پسرت شهید شد، اما نگذار که دشمن با گریه تو شاد شود. بعدها که جسد بیجان مهرداد را به مشهد آوردند و در تابوت را باز کردند، من با ناباوری همان بویی را حس کردم که هنگام تولد مهرداد شنیده بودم.
پسرخاله مهرداد میگوید: مهرداد را شبی در خواب دیدم که برهنه بود. از او پرسیدم چرا اینگونهای؟ گفت: ما هر روز در حال رشدیم و هر روز بالاتر میرویم. مادرش هم که این را میشنود، میگوید: وقتی که محمدعلی از منطقه جنگی کامیاران که منطقهای بسیار خطرناک بود بازگشت، به او گفتم که الان اگر محمدرضا بود قدش مثل تو بلند شده بود.
شب خوابیدم و محمدرضا به خوابم آمد و گفت: خوشحالم که از شهید نشدن برادرم محمدعلی، ناراحت نیستی. بعد رفت پهلوی محمدعلی ایستاد و گفت: مامان ببین، ما همقد هستیم...
بخشی از اشعاری که محمدرضا ضمیمه وصیتنامه خویش، برای مادرش سروده چنین است: گویم از سنگر من با توای مادر / بعد از مرگ من مزن بر سر / کشته گردیدم در ره داور / در ره قرآن غلتیدمای مادر / کن حلالم گر ندیدمتای مادر / گویم از سنگر من با توای مادر...
محمدرضا خلیلزاده، که در خانواده به او مهرداد میگفتند، ۰۱/۲۲/ ۱۳۶۲در عملیات والفجر یک، در اثر برخورد ترکش به ناحیه پشت سر، در حالی دار فانی را وداع گفت که شهیدبرونسی با حضور بر بالینش، به گفته خود او را بسیار نورانی یافت. مهرداد خلیلزاده میرود تا دنیا را به دوستدارانش بسپارد و مرغ جان را از قفس تن رهایی بخشد.
* این گزارش چهارشنبه، اول خرداد ۹۲ در شماره ۵۵ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.